حرف دل ...

در این بازار گرم نا امیدی به فریادم رسی با چه امیدی

حرف دل ...

در این بازار گرم نا امیدی به فریادم رسی با چه امیدی

پشت دریاها

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خک غریب
 که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
 همچنان خواهم راند

نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
 می فشانند فسون از سر گیوهاشان

 همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
 دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ اینهتالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله ابی حتی مشعلی را ننمود
 دور باید شد دور
 شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند

پشت دریا ها شهری است
 که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خک موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد
پشت دریاها شهری است
 که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
 شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری است
 قایقی باید ساخت

چند وقتی بود که حس دل تنکی مثل دستان چروکیده پیر خرفتی چنان گلوی من را می فشرد که تاب و تحمل من رو از من گرفته بود با خودم گفتم باید دور شد از این خاک غریب از خونه زدم بیرون کمی بی هدف در نهایت تصمیم  این شد که به سهراب سری بزنم و این شد که را هی مشهد اردهال شدم تا با دیدار جان جانان این لباس تنگی را از جسم و جان بکنم یکی دو روزی میهمان عزیز دل شدیم و در نهایت یه سرم به بی بی فاطمه معصومه زدیم آخه ارادت خاصی به این بی بی دارم و امشبم از این سفر شیرین برگشتم و حالا یه دل تنگی ....
اونم از نبودنم ...

بی خیال تاشقایق هست زندگی باید کرد.

 

دلم این روزا گرفته

دلم این روزا گرفته
زدست دوره زمونه
***
گاهی وقتا می پرسم من
که چرا توسینه ما
***
قلبی از جنس بلوره
چر جنس قلب ما از سنگ نیست
***
تا به این سادگی ها
نشه شکست قلب مارو
***
آره دل دار آره هم دم
اگه هیچ ضعفی نباشه
***
اولیش قلب مایه
که با یه سنگ کوچولو
***
از دست یه آدم خرد
میشکنه به سادگی
***
فرقی هم نداره ای گل
که کی باشه اون آدم خرد
***
مهم اینه که
دلبستی به اون آدم خرد
***
میشکنه به سادگی دل
آخه جنسش ازبلوره
***

سلام دلی چیه بازم  اینجا رو کردی غم کده
بی خیال باب روزگار به کی وفا کرده که به تو نکرده شاد باش
بای

غم نامه

نزدیک آی...
بام را برافکن، و بتاب ، که خرمن تیرگی اینجاست ...
بشتاب ، درها را بشکن ،
 وهم را دو نیمه کن ، که منم هسته ی این بار سیاه !
اندوه مرا بچین که رسیده است ...
دیری است که خویش را رنجانده ایم ،
 و روزن آشتی بسته است !
مرا بدان سو بر ، به صخره ی برتر من رسان ، که جدا مانده ام ...
به سرچشمه ی (ناب ) هایم بردی ،
نگین آرامش گم کردم  ، و گریه سر دادم...
فرسوده ی راهم ، چادری کو میان شعله  و باد ، دور از همهمه ی خوابستان ؟؟؟
و مبادا ترس آشفته شود ، که ابشخور جاندار من است ...
و مبادا غم فرو ریزد ، که بلند آسمانه ی زیبایی من است !
صدا بزن ، تا هستی به پا خیزد ، گل رنگ بازد ، پرنده هوای فراموشی کند ...
ترا دیدم ، از تنگنای زمان جستم ،
 ترا دیدم ، شور عدم در من گرفت ...
و بیندیش ، که سودایی مرگم ...
کنار تو و زنبق سیرابم !
دوست من ، هستی ترس انگیز است ...
به صخره من ریز ، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه نامم
بروی ،  که تری تو چهره خواب اندود مرا خوش است
غوغای چشم و ستاره ، فرو نشست ، بمان ، تا شنونده آسمان ها شویم ....
نزدیک آی ، تا من سراسر *من* شوم !!!

سلام  دله من
عهد بستم که دگر می نخورم
                                    به جز از امشب و فردا شب و شبهای دگر
چرا امشب اینهمه با غم انس گرفتی مگه کسی تو این دنیای بزگ نبود که همدم و همراهت بشه کسی رو پیدا نکردی حالا که اینطوره برو  شعری رو بخون که همین چند قدم بالاتره مطمئنم حالت رو عوض می‌‌ کنه باور نداری امتحان کن اگر فایده نداشت بیا تا خودم همدمت میشم غصه نخوری ها باشه گلم غصه دار  نبینمت  حالا قبلل از اینکه بری باید یه تشکر هم از یه دوست بکنی آخه این شعر هدیه ی ایشونه باشه گلم اون دوستم کسی نیست جر ساینا  حال برو  .
این شعرم همیشه به خاطر داشته باش که در وصف تو فکر کنم صادقه
در غم ما روزها بی گاه شد
                                روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت ، گو رو ، باک نیست
                               تو بمان ، ای آنکه چون تو پاک نیست
به امید روزی که عالم از هر گونه نا مهربانی پاک شود
به امید دیدار تا یه روز دیگه.

غزل‌ تبسّم‌

با دلی‌ شکسته‌ رفتم‌ رو به‌ مشرق‌ تبسّم‌
ناگهان‌ رسیدم‌ این‌جا، صبح‌تان‌ به‌ خیر، مردم!
دیشب‌ از شما چه‌ پنهان، سر زدم‌ به‌ کوی‌ مستان‌
گفتم‌ السلام‌ یا خُم‌
ساقی‌ قدح‌ به‌ دستان، خنده‌ زد به‌ روی‌ مستان‌
یعنی‌ اجر می‌پرستان‌ پیش‌ ما نمی‌شود گم‌
عاشق‌ و درازدستی، مستی‌ و سیاه‌مستی‌
آدم‌ و دوباره‌ عصیان، آدم‌ و دوباره‌ گندم؟
عقل، هیزم‌ است‌ هیزم، عشق، آتش‌ است‌ آتش‌
آتش‌ آورید آتش، هیزم‌ آورید هیزم‌

عیدانه

مهربان پروردگارم!

 به پاسداشت مهرورزی تو،

 روزه گرفتیم و اکنون به نماز فطرت،

 پاک میرویم و در آبی رحمتت روح و جان می شوییم و تن پوش آمرزش بر تن می نماییم.

در این لحظه های سبز استجابت،

 شاخه های نخل آرزو را در دست می گیریم و ظهور موعود آخرین را از تو میخواهیم

عید سعید فطر، عید آسودگی از آتش غفلت و رهیدگی از زنجیر نفس، بر میهمانان حضرت حق مبارک باد. 

 عید رمضــــــان آمد و ماه رمضان رفت

صد شوق که این آمد و صد حیف که آن رفت

آره عزیز اینم رفت  می دونی عیب زمان چیه اینه که آرام و بی صدا می گذره بدونه این که متوجه گذر اون بشی یه وقت سر می اندازی که دیگه خیلی دیره هر چه فریاد بزنی دیگه فایده ای ندارد

در اون زمان چیزی که به جای نرسد فریاد است.

میگن هر گلی یه بوی داره پس مراقب باشیم این گلهارو به سادگی از دست ندهیم.

التماس دعا در این روز عزیز از همه عزیزان همراه.

 

اللهم انی اسئلک فیه ما یرضیک

از منزلی دیگر گذشتم

 به تو نزدیک شدم یا دور؟

این است پرسشمان اینک

اکنون کجا ایستاده ایم؟

و نسبتمان با تو چیست؟

راه یا فته ایم یا راه گم کرده ؟

این درست است که مقصد و مقصودمان تو بوده ای

 لیک گفته بو دندمان :

گمان مبرید راه چندان روشن است و هموار که

به راحتی طی طریق توانید کرد.

که اگر چنین بود ، این همه روندگان نارسیده

ـ در حوال جاده ـ این چنین واله و حیران نبودند.

ما نیز چندان که طول راه به قدمهای همت کوتاه می کنیم

در دایره تردیدهای خویش نیز در تردیدیم.

چشمی به حال خود و چشمی به دست یار ـ در نوسانیم در بین خوف و رجا ـ

طمع به رضوان رضایتت بی تابمان می کند و آگاهی مان به رسوای های خویش بی قرار .

باران رضایتت چنان زاینده و آبر کرامتت چنان گسترده که

می شاید در راه رضایت دل به دریا زنیم پا در راه نهیم

و دست به دعا بر آریم , که :

اللهم انی اسئلک فیه ما یرضیک.

آره رمضان امسالم مثل هر سال دیگه داره می گذره و داره میره ، نمی دونم چقد برای ما برکت و خیر داشت .

 

حرفی از اعماق جان

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
***
گر چه دانم که بجای نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
***
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
***
چون صبا با تن بیمار و دلی بی طاقت
بهوا داری آن سرو خرامان بروم
***
در ره او  چو قلم گر بسرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
***
نزر کردم گر از این غم بدر ایم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم
***
بهوا داری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید در خشان بروم
***
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
***
ور چو حافظ ز بیان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
***