حرف دل ...

در این بازار گرم نا امیدی به فریادم رسی با چه امیدی

حرف دل ...

در این بازار گرم نا امیدی به فریادم رسی با چه امیدی

دگر فریادها درسینه ی تنگم نمی گنجد

دگر فریادها درسینه ی تنگم نمی گنجد
دگرتریاک و بنگ و شیره آرامم نمی سازد
دگر قلبم چونان کان است,آری معدن اندوه و حرمان است
مرا تنهاچنین طردم مسازید
مرا با قایقی از غم,در این فصل بهار زندگانی
به سوی ساحل حسرت مرانید
دلی پر از شراب آرزو دارم
لبی دور از لبانش,تشنه خون دارم
زدست دل هزاران گفت و گو دارم
دلم خواهد زغم فریاد برگیرم: خدانیست
خدایی که از فغان و ناله هایم بی خبرباشد, خدا نیست
خداوندا, عجب امشب سخن گفتم
عجب اسرار دل را من آشکارا بیان کردم
خداوندا اگر در نئشه ی افیون, گناهی از من مستانه سر زد  ببخشیدم
واما نه,چرا من رو سیاه باشم
چرا قلاده ی تهمت مرا درگردن اندازند
می رقصنده در ساغر
صدای ساز رامشگر گنهکارند
که اینسانم بدر کردند
مرا از خویشتن اکنون

تقدیم به اشکهایی که غرورشان شکست

تقدیم به اشکهایی که غرورشان شکست
ای که شبهای بارانی در کوچه های ذهنم پرسه می زنی
از پنجره کلماتم بر واژه های سوزان دلم می گذری
و مرا در پاییز تنهایی رها می کنی
بی انکه از چشمان نمناکم خبری بگیری

یاری که مرا کرده فراموش

یاری که مرا کرده فراموش ، تویی تو
با مدعیان گشته هم آغوش ، تویی تو
صد بار بنالم من و آن یار که یک بار
بَر ناله ی زارم نکند گوش ، تویی تو
در کوی غمت خوار منم ، زار منم من
در چشم دلم نیش تویی‌، نوش تویی تو
مارند خرابیم و تویی میر خرابات
ما اهل خطاییم و خطاپوش ، تویی تو
مدهوشی و مستی نه گناه دل زار است
چون هوش ربای دل مدهوش ، تویی تو
خون می خوری و لب به شکایت نگشایی
همدرد من ای غنچه ی خاموش ، تویی تو
صیدی که تو را گشته گرفتار ، منم من
یاری که مرا کرده فراموش ، تویی تو
آغوش رهی بهر تو خالی چو هلال است
از آی که شایسته ی آغوش ، تویی تو
« رهی معیری »