حرف دل ...

در این بازار گرم نا امیدی به فریادم رسی با چه امیدی

حرف دل ...

در این بازار گرم نا امیدی به فریادم رسی با چه امیدی

بزن که سوز دل من به سا ز مى گویى

بزن که سوز دل من به سا ز مى گویى
ز ساز دل چه شنیدى که باز مى گویى
مگر چو باد وزیدى به زلف یار که باز
به گوش دل سخن دلنواز مى گویى؟
مگر حکایت پروانه مى کنى با شمع
که شرح قصه به سوز و گذار مى گویى؟
کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد
بزن که در دل این پرده راز مى گویى؟
به پاى چشمه طبع من این بلند سرود
به سرفرازى آن سرو ناز مى گویى
به سررسید شب و داستان به سر نرسید
مگر فسانه زلف دراز مى گویى
دلم به ساز تو رقصد که چون نسیم صبا
پیام یار به صد اهتزاز مى گویى
به سوى عرش الهى گشوده ام پر وبال
بزن که قصه راز و نیاز مى گویى
نواى ساز تو خواند ترانه توحید
حقیقتى به زبان مجاز مى گویى
ترانه غزل «شهریار» و ساز «صبا»ست
بزن که سوز دل من به ساز مى گویى.

عشق رازی است مقدس

یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش 3-2 ماه بیشتر زنده نیست یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله و فاصله یعنی 2 خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست و یاد گرفتم هر چه عاشق تری ، تنهاتری
. عشق رازی است مقدس. برای کسانی که عاشقند، ‌عشق برای همیشه بی‌کلام می‌ماند؛ اما برای کسانی که عشق نمی‌ورزند، ‌عشق شوخی بی‌رحمانه‌ای بیش نیست

بر سر سنگ مزارم بنویس:

 بر سر سنگ مزارم بنویس:
زیر این سنگ جوانی خفته ست
با هزاران ای کاش
و دو چندان افسوس
که به هر لحظه عمرش گفته ست
بنویس:
این جوان بر اثر ضربه ی کاری مرده ست ...
نه بنویس:
این جوان در عطش دیدن یاری مرده ست ...
جلوی روز وفاتم بنویس:
روز قربان شدن عاطفه در چشم نگار
روز پژمردن گل فصل بهار
روز اعدام جنون بر سر دار
روز خوشبختی یار ...
راستی شعر یادت نرود
روی سنگم بنویس:
آی گلهای فراموشی باغ!
مرگ از باغچه کوچکمان می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند می برد از بر ما

ای ستاره ای که پیش دیده ی منی


ای ستاره ها که از جهان دور 
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید ؟
در میان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست
گوشتان اگر بناله ی من آشناست
از سفینه ای که می رود بسوی ماه
از مسافری که می رسد ز گرد راه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده ی منی
باورت نمی شود که در زمین
هر کجا به هر که می رسی 
خنجری میان مشت خود نهفته است
پشت هر شکو فه ی تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است.
آن که با تو می زند صلای مهر
جز به فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ایست
ای ستاره ما سلاممان بهانه است
عشقمان دروغ جاو دانه است
در زمین زبان حق بریده اند
 حق زبان تازیانه است
و انکه با تو صادقانه درد و دل می کند
های های گریه ی شبانه است
ای ستاره باورت نمی شود
در میان باغ بی ترانه ی زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسر ده است
غنچه های نورس امید لب به خنده وا نکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی سر به خاک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمی شود                 
 آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره ی زمین پریده است
ای ستاره ای ستاره ی غریب             
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره ی گلوله های آتشین             
از صفای گو نه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردناک          
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کو دکان بی پناه               
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که که پیش دیده ی خداست
از لهیب کو ره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
 ای ستاره ای ستاره ی غریب 
ما اگر ز خا طر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمی رسد ؟
ما صدای گریه مان به آسمان رسید     
از خدا چرا صدا نمی رسد؟
بگذریم از این ترانه های درد
بگذریم از این فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه ی سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
می گریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من بدامنت نمی رسد
اشک من بدامن تو می چکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته ی تو بسته می شود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه ی شبانه ام
در گلو شکسته می شود
     
   فریدون مشیری"

من که تسبیح نبودم،تومراچرخاندی

من که تسبیح نبودم،تومراچرخاندی
مشت برمهره تنهایی من پیچاندی
مهردستان تودنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرهاگفتی وبرگفته خودخندیدی
ازهمین نغمه تاریک مرا ترساندی
برلبت نام خدابود- خدا شاهد ماست
برلبت نام خدابود ومرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صدپاره ی من مهره ی صددانه نبود
تو ولی گشتی واین گمشده را لرزاندی
جمع کن: رشته ایمان دلم پاره شدست
من که تسبیح نبودم ،تومرا چرخاندی