با تو هستم ای غریبه ...
آشنایم می شوی ؟ ...
آشنای گریه های بی ریایم می شوی ؟ ...
من تمام درد باران را خودم فهمیده ام ...
مثل باران آشنای بی صدایم می شوی ؟ ...
روزگار، این روزگار بی خدا تا زنده است ...
ای غریبه آشنا ، آشنایی با خدایم می شوی ؟ ...
من که شاعر نیستم شکل غزل را می کشم ...
رنگ سبز دلنشین صفحه هایم می شوی ؟ ...
ای غریبه فقط سبز و باشکوه و دلخوشی ...
همسرای خنده های با صفایم می شوی ؟ ...
بوی غربت می دهد این لحظه های بی کسی ...
با تو هستم ای غریبه آشنایم می شوی ؟ ...
من عشق را دیدم ـ
احساس را دیدم
و خودم را در آئینه تو!
چه پوچ بودم و زشت!
و تو را درآئینه خود!
چه سلیس بودی و روان!
آه صد افسوس
که من با تو تر نشدم
کاش باران زده بود
تا نگاه خیس باران زده ات را
فرو می بردم در دل
و صعود می کردم در شور!
من طرحی از روی تو را
با خود برده بودم به خیالم!
که اگر شبی ماه نبود
من پای در تاریکی شب نگذارم.
من نمیرم .
من .....آه!
کاش قلبم درد پنهانی نداشت
امروز یه روز دیگس یکی از اون روزا که هیچ قت دوست نداشتم چشمم به جمالش کور گردد ولی مثل اینکه این ارزوی محال است و باید در این گیر و دار امتحانات میزبان همچین روز نحسی باشم ایراد نداره این نیز بگذرد