حرف دل ...

در این بازار گرم نا امیدی به فریادم رسی با چه امیدی

حرف دل ...

در این بازار گرم نا امیدی به فریادم رسی با چه امیدی

جادوی کلام رو می بینی !!!!!!!!!

یعنی حالم گرفته بود داشتم می ترکیدم ولی از حس و حال خودم چیزی نتونستم بگم  

چرا شو خودمم نمی دونم شاید چون دوست ندارم که دوست بدارم این حالات رو  

خوب خوب و خوش و سرحال باشید به امید یدار 

راستی نظر یادتون نره  

بعدشم  

دوست دارم یه سری مباحث رو شروع کنم در زمینه همون لنگیدن یا نلنگیدنه که خیلی برا خودم مهمه وقتی شروع کردم همه متوجه میشن که چی میگم  

امید وارم پربار باشه و پر برکت  

به امید یدار

سلام و خدا حافظ !!!!!!!!!!

سلام به همه برو بچ دوست و دوست داشتنی
عنوان پر ابهامی گذاشتم سلام یعنی سلام و خدا حافظ یعنی دیگه احتمال اینکه اینجا چیزی بنویسم خیلی کمه البته شاید یه وقتای بیام و بنویسم ولی خوب احتمالش خیلی کمه همینه که ادرس جدید خودمو میذارم که معمولا اونجا اپدیتم بیاین و با امدنتان خوشحالم کنید
ادرس اینه همین دیگه کلیک کنید میایین داخلش اینجا

فقط اومدین یادتون نره رو تبلیغات کلیک کنید به امید دیدار شما در وبلاگ جدیدم

بای

عشق خودتون رو از یاد نبرید

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است، دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: " تو انسان  نیستی" .
 

 


اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت، می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم، چرا که من دلباخته یک دختر جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم، خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.

 

 

 

فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست، وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم
 

 

 

اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم، دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود، اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود، با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای دوست دخترم تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هرحال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره !

 

 

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم ! پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره ! جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم، رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت، من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.

 

 


با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود،لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به دوست دخترم هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم، با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند! با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدن. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم، انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند.
 

 

 


توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود، انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخود آگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش ، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد! پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

 

 

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم، نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. دوست دخترم در رو باز کرد، و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام، این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

 

 

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. دوست دخترم انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو روبا پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

 

 

درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره، مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد بردید، یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.
 

 


اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ اتفاقی نمی افته،

 اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید.

ده چیزی که امروز به خاطر آنها ناراحتید ولی ده سال دیگر به یادشان

ده چیزی که امروز به خاطر آنها ناراحتید ولی ده سال دیگر به یادشان هم نخواهید آورد!

 

ده مورد زیر شاید امروز اهمیت داشته باشند ولی ده سال دیگر آنها را حتی به یاد هم نخواهید آورید:

۱- غلط املایی در پستی که نوشتید!

۲- عوضی ای که امروز تو خیابون موقع رانندگی بهتان فحش داد!

۳- لنگه جورابی که وقتی مادر زن تان آمد روی دسته صندلی آشپزخانه بود!

۴- خروجی ای که توی اتوبان رد کردید!

۵- کتاب هایی که سه روز دیر به کتابخانه پس دادید!

۶- رفتن برق وقتی داشتید برنامه مورد علاقه تان را تماشا می کردید!

۷- کامنتی که زیر پست درد دل های شما داشتن «وب خوب» را به شما یادآوری می کند و درخواست تبادل لینک می کند!

۸- هزار تومان اضافه ای که اشتباهی به راننده تاکسی دادید!

۹- بچه ای که بهتان زبان درازی کرد!

۱۰- خراشی که موقع اصلاح روی صورت تان افتاد!

حالا مواردی را بخوانید که ده سال دیگر از اینکه امروز یا این روز ها آنها را انجام داده اید خیلی خوشحال خواهید شد:

۱- نوشتن ایده ها و هدف های تان!

۲- کار کردن در ساعاتی از روز که بیشترین انرژی و کارایی را دارید!

۳- گفتن «دوستت دارم» به همسر و فرزندانتان!

۴- خوردن کلی میوه و سبزیجات!

۵- نیم ساعت پیاده روی ، طلوع آفتاب ، هوای صبح ، ورزش!

۶- زود بیدار شدن برای کار کردن روی چیزی که واقعآ برای تان مهم است!

۷- وقت گذاشتن برای یاد گرفتن یک حرفه تازه یا به روز کردن اطلاعات فعلی تان!

۸- وقت گذاشتن برای خودتان ، برای فکر کردن ، برای آرامش!

۹- دادن یک تست کامل پزشکی!

۱۰- ترک یک عادت بد! ، ترک سیگار!

سال نو جدید

به نام خدا

خورشید از میعادگاه نخست، باز آغاز سفر می‌کند؛ سفری که سوغاتش برای زمینی‌های منتظر، فرصت دیگری است تا محبت را در گره بین دستهاشان بکارند و دل به استقبال نیکی، آیینه بند ! ان کنند. لبخند خورشید بی‌جواب نماند وقتی سرک می‌کشد به این خانه.

ژله خون سگ و خوک، در کام مردم خاورمیانه !

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


تجارت آزاد در سطح بین ‏المللی، موجب شده است که بازارهای کشورها، منبع درآمد سرشاری برای کمپانی‏ها و کارخانجات بزرگ جهانی شود. در این میان، بازار کشورهای اسلامی به دلیل جمعیت‏های میلیونی این کشورها، هدف همیشگی برای شرکت‏های خارجی بوده و محصولات خود را به این بازارها روانه می‏کنند.

بازار کشورهای اسلامی، همواره پذیرای انواع مواد غذایی کنسروی، شیرینی، شکلات، مواد بهداشتی و دارو بوده و این موضوع زنگ خطری را برای این کشورها به صدا درآورده است؛ این زنگ، علاوه بر نابودی اقتصاد این کشورها، هشداری برای نابودی سلامت ملت‏های مسلمان را نیز هست. به تازگی، بسیاری از سایت‏های اسلامی و پایگا‏های اطلاع‏رسانی بهداشتی، پرده از برخی خباثت‏ها و نامردمی‏های شرکت‏های تولید کننده مواد غذایی و ... برداشته که در واقع، هشداری برای مردم جهان است.

بنابراین، به دلیل الزام شرکت‏های تولیدکننده مواد غذایی به درج محتویات تولید خود بر بسته‏بندی مواد غذایی و بهداشتی، سازمان‏های بین‏المللی برای هر کدام از این ترکیبات، یک کد برگزیده و برای شناسایی این مواد، کد مربوطه را بر محصول خود درج می‏کنند؛ این کدها غالبا با حرف E آغاز شده و رقم پس از آن، ماهیت مواد ترکیبی محصول را نشان می‏دهد.

در این باره باید گفت که برخی از این کدها، بیانگر این است که در فرآورده تولیدی، از چربی و پودر گوشت خوک استفاده شده است.
این کدها عبارتند از:

E100, E110, E120, E140, E141, E153, E210, E213, E214, E216, E234, E252,e270, E280, E325, E326, E327, E334, E335, E336, E337, E422, E430, E431, E432, E433, E434, E435, E436, E440, E470, E471, E472, E473, E474, E475,e476, E477, E478, E481, E482, E483, E491, E492, E493, E494, E495, E542, e570, E572, E631, E635, E904

کدهای زیر نیز نشان دهنده این است که عرضه محصول تولیدی در بازارهای آمریکا و انگلستان ممنوع است و تنها قابلیت صادرات به کشورهای آسیایی را دارد.
E127-e124-e123-e120-e110-e102

مواد بهداشتی که کد زیر را دارند، در ترکیب آنها از ژله خون دام‏ها مانند سگ و خوک استفاده شده و موجب می‏شود که پوست دچار تورم زیرجلدی شود. این کدها روی بسیاری از لوازم آرایش، صابون و خمیر ریش و خمیر دندان دیده می‏شود.
E230-e231-e232-e233-e311-e312

در بیسکویت‏های وارداتی از واژه لیسیتین سویا، روغن بذرکتان، پودر شیر بدون چربی و روغن نباتی خنثی استفاده شده که اگر این محصولات، منشأ آمریکایی داشته باشد، صرفا برای گمراه کردن مصرف کننده است، زیرا در همه این ترکیبات از مواد نگهدارنده محتوی مواد ممنوعه استفاده می‏شود.

گفتنی است، استفاده از این مواد، موجب می‏شود که تنظیم فشار خون و قند بدن به هم خورده و دستگاه گوارش دچار ناهنجاری شود.

در کف مستی نمی بایست داد

دست عشق از دامن دل دور باد!

می توان آیا به دل دستور داد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود، ایست!

باد را فرمود، باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را

بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی بایست داد