دوست داشتم چیزی می گفتم یا چیزی می نوشتم ولی نه هنوز زوده
نمی دونم شما به جای من اگر روزی دوستی می داشتین که چندین سال باهاش بودین و همیشه سنگ صبور او بودین و از بد روزگار اونم به خاطر دلتنگی که داشتین حرف دلتونو به این ادم میزدین و بعد می دیدین که این رفیق نا رفیق به جای این که شمارو اروم کنه دست به تجسس در مورد شما بزنه و بخواد سر از کار شما در بیاره با هاش چه می کردین ؟
روزی بود روزگاری بود یه شب خنک تابستانه دوتا رفیق بودن که هر دوشون دلتنگ کسی شدن یکی از این دوتا دوست زیادی بهم ریخته بود از غم دوری کسی می سوخت و می ساخت و دذم نمی زد اون شب دید داره می ترکه نمی تونه تحمل کنه بهتر دید با دوستش صحبت کنه شاید اروم بشه یه کم تحمل این غصه براش اسون تر بشه سر صحبت رو باز کرد مثل رفیقش همونجور که گاهی اون براش حرف میزد اخه این دوستش تجربه زیادی داشت چند ساعتی حرف زد بعد احساس راحتی کرد تو اون لحظه می دونست این رفیق در حقش رفاقت نمی کنه ولی چاره ای هم نداشت می دونین چرا آخه اگر حرف نمی زد دیونه می شد با خودش گفت شاید این یه بار این رفیق در حق ما رفاقت کنه ولی افسوس ....
و این همون رفیقیه که یه روزی از دوریش نالان و گریان شده بودم و این وبلاگ رو هم برا فراموش کردن همین رفیق زدم و امروز همین وبلاگ بهترین رفقا رو برا من جمع کرده رفقای که همه این حرفای منو می شنیدن ولی نامردی در حقم نکردن
به خدا می گم تار موی گندیده این رفقای اینجا رو به صد تا از این رفقای اینجوری نمی دم
می دونین جالبی این رفیق ما چیه ؟ این بنده خدا نمی تونه نبود منو تحمل کنه اخه ساده تر از من نمی تونه پیدا کنه کسی که بتونه همیشه تحملش کنه و مونس تنهاییاش باشه ٬ اگر امانت دار بودن و محرم اسرار بودن این روزا عین سادگیه من ساده ترین ادم روی زمین بودمه ولی تموم شد برا همیشه
بهش گفته بودم که اگر این شک من درست باشه همه بنای رفاقتم با هاش از هم پاره میشه ولی گوش نکرد و تاوان این بی توجهی رو هم باید بپردازه
می بینمتان البته از این به بعد احتمالا بیشتر
تا دیدار بعد به خدا می سپارمتان
می شنوی ؟ این زمزمه دلتنگ از خیالی دور را ؟
نه .....!
این صدای بم محزون، این کسی که چون من غریب غریبانه بس دلگیر می نالد
نمی دانم شاید از او که رفت
از او که شد و باز نیامد
از دل مشغولیهای من و تو می خواند
و شاید از من بی تو سخن ساز می کند
پس چرا چنین خسته ، دلشکسته ، بسته ؟!
تو هم اگر مثل او یاد روزهای تلخ رفته گرده ات را
تا کرده بود شاید .... شاید همین گونه می خواندی که او می خواند
او که خاکستر خاطره ها را بر هم می زند
او که از قشنگترین، بهترین لحظه های رفته
صد سینه سخن دارد
او که خوانده و می خواند
آه ای زیباترین !
بی تو خاکسترم ...!
¯
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
باز به رسم ادب سلام های گرم من و سکوت سر تو
گمگشته ی دیروزم ؟
ببخش اگر دوباره سوژه نوشته ام می شوی
ببخش اگر دوباره می خوانمت !
خود نیز نمی دانم چرا هوس داشتنت دوباره به قلبم هجوم اورده است!
نمی دانم چرا امشب دلتنگ نگاه پر شور چشمهایت شده ام ؟
چرا دوباره با یاد اوری اسمت اشک در چشمانم موج می زند و بی اجازه فرو می چکد ؟
نمی دانم شاید هم نمی خواهم بدانم !
هر چه هست امروز من خالی از حضور توست
کاش همان روزها زندگی متوقف می شد
یا دت هست ؟
من بودم و تو
می خواستمت همچنان که می خواستی ام !
به شوق خنده های تو بود که می خندیدم
آه دریغ این روزها حتی خنده هم ازارم می دهد
یادت هست ارامش را در نگاهت جستو جو می کردم و تو محبت را در حرفهای ساده ی کودکانه ام
افسوس چه زود گذشت روزهای با هم بودنمان
چه زود از داشتنم خسته شدی و چه زود به نبودنت عادت کردم
اما بدان گمگشته من :!
انصاف نبود در این ایام زهراگین و خشم الود سر نوشت اینگونه تنهایم گذاری !!!
انصاف نبود نفرت خالصانه ات را به چشمانم تزریق کنی در حالی که خود کولباری از دردم
انصاف نبود به شیشه بلورین رویاهایم سنگ بزنی
انصاف نبود
می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
روزگاری روز گارم پر ز احساس غرور
روزگاری روزگارم پر ز ارمشو نور
روزگاری روزگارم صاف همچون اینه
روزگاری روزگارم پاک همچون قلب تو
روزگاری روزگارم شاد از جام الست
روزگاری روزگارم غیر از این ایام بود
اگر ان طایر قدسی به برم باز اید عمر بگذشته به پیرانه سرم باز اید