باز در دفتر دل تنگی من
جمله ها زرد و خمود
کلمات بی حالند
تو نباشی
دل من غمگین است
کاش می دانستم
روزگاری که مرا ترک کنی
نزدیک است
کاش می دانستم
روزهای بی تو
روزگار سختی است
روزگاری که تو از آن بی خبری
کاش می دانستم
تو برای ماندن
به دلم سر نزدی
آمدی تا بروی
کاش می دانستم
تو اگر کوچ کنی
غنچه ها پژمرده
آسمان سرد و سیاه
لاله ها می میرند
کاش می د انستم
که تو هم
این همه دل تنگی را
می دانی
کاش می دانستم ...
نمی خواستم که دلم خونه غم بشه اما ندیدم از غم با وفاتر
ای دوستان بی وفا از غم بیاموزید رسم وفا
حالا اما دل من شده اسیر غم ها
نمی دونم که چرا نمیشه مثل ادم زندگی کرد
نمیدونم که چرا آدما اینهمه بی وفاین
نمیدونم که چرا این همه نامهربونی باید باشه
نمیدونم که چرا زندگی برای من جهنمه
کاش می شد ثانیه ها رو پس گرفت
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ اینهتالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله ابی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خک موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری است
قایقی باید ساخت
چند وقتی بود که حس دل تنکی مثل دستان چروکیده پیر خرفتی چنان گلوی من را می فشرد که تاب و تحمل من رو از من گرفته بود با خودم گفتم باید دور شد از این خاک غریب از خونه زدم بیرون کمی بی هدف در نهایت تصمیم این شد که به سهراب سری بزنم و این شد که را هی مشهد اردهال شدم تا با دیدار جان جانان این لباس تنگی را از جسم و جان بکنم یکی دو روزی میهمان عزیز دل شدیم و در نهایت یه سرم به بی بی فاطمه معصومه زدیم آخه ارادت خاصی به این بی بی دارم و امشبم از این سفر شیرین برگشتم و حالا یه دل تنگی ....
اونم از نبودنم ...
بی خیال تاشقایق هست زندگی باید کرد.
دلم این روزا گرفته
زدست دوره زمونه
***
گاهی وقتا می پرسم من
که چرا توسینه ما
***
قلبی از جنس بلوره
چر جنس قلب ما از سنگ نیست
***
تا به این سادگی ها
نشه شکست قلب مارو
***
آره دل دار آره هم دم
اگه هیچ ضعفی نباشه
***
اولیش قلب مایه
که با یه سنگ کوچولو
***
از دست یه آدم خرد
میشکنه به سادگی
***
فرقی هم نداره ای گل
که کی باشه اون آدم خرد
***
مهم اینه که
دلبستی به اون آدم خرد
***
میشکنه به سادگی دل
آخه جنسش ازبلوره
***
سلام دلی چیه بازم اینجا رو کردی غم کده
بی خیال باب روزگار به کی وفا کرده که به تو نکرده شاد باش
بای
با دلی شکسته رفتم رو به مشرق تبسّم
ناگهان رسیدم اینجا، صبحتان به خیر، مردم!
دیشب از شما چه پنهان، سر زدم به کوی مستان
گفتم السلام یا خُم
ساقی قدح به دستان، خنده زد به روی مستان
یعنی اجر میپرستان پیش ما نمیشود گم
عاشق و درازدستی، مستی و سیاهمستی
آدم و دوباره عصیان، آدم و دوباره گندم؟
عقل، هیزم است هیزم، عشق، آتش است آتش
آتش آورید آتش، هیزم آورید هیزم
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
***
گر چه دانم که بجای نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
***
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
***
چون صبا با تن بیمار و دلی بی طاقت
بهوا داری آن سرو خرامان بروم
***
در ره او چو قلم گر بسرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
***
نزر کردم گر از این غم بدر ایم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم
***
بهوا داری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید در خشان بروم
***
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
***
ور چو حافظ ز بیان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
***
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشنهای زمستانیت کنند
*****
پوشیده اند صبح تورا ابر های تار
با این بهانه که بارانیت کنند
*****
یوسف به این رها شدن از چاه . دل مبند
این بار می برند که زندانیت کنند
*****
ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
*****
یک نقطه بیش فرق بین رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیت کنند
*****
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانیت کنند
*****
خود شعره به اندازه کافی حرف دل رو بیان می کنه .
لازم نیست من با بیان ناقص خودم افکار عزیزان را مشوش کنم .
پس شما رو با شعر تنها میزارم.
نظر یادتون نره!!!!!!!!
بای.