حرف دل ...

در این بازار گرم نا امیدی به فریادم رسی با چه امیدی

حرف دل ...

در این بازار گرم نا امیدی به فریادم رسی با چه امیدی

من که تسبیح نبودم،تومراچرخاندی

من که تسبیح نبودم،تومراچرخاندی
مشت برمهره تنهایی من پیچاندی
مهردستان تودنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرهاگفتی وبرگفته خودخندیدی
ازهمین نغمه تاریک مرا ترساندی
برلبت نام خدابود- خدا شاهد ماست
برلبت نام خدابود ومرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صدپاره ی من مهره ی صددانه نبود
تو ولی گشتی واین گمشده را لرزاندی
جمع کن: رشته ایمان دلم پاره شدست
من که تسبیح نبودم ،تومرا چرخاندی

دگر فریادها درسینه ی تنگم نمی گنجد

دگر فریادها درسینه ی تنگم نمی گنجد
دگرتریاک و بنگ و شیره آرامم نمی سازد
دگر قلبم چونان کان است,آری معدن اندوه و حرمان است
مرا تنهاچنین طردم مسازید
مرا با قایقی از غم,در این فصل بهار زندگانی
به سوی ساحل حسرت مرانید
دلی پر از شراب آرزو دارم
لبی دور از لبانش,تشنه خون دارم
زدست دل هزاران گفت و گو دارم
دلم خواهد زغم فریاد برگیرم: خدانیست
خدایی که از فغان و ناله هایم بی خبرباشد, خدا نیست
خداوندا, عجب امشب سخن گفتم
عجب اسرار دل را من آشکارا بیان کردم
خداوندا اگر در نئشه ی افیون, گناهی از من مستانه سر زد  ببخشیدم
واما نه,چرا من رو سیاه باشم
چرا قلاده ی تهمت مرا درگردن اندازند
می رقصنده در ساغر
صدای ساز رامشگر گنهکارند
که اینسانم بدر کردند
مرا از خویشتن اکنون

تقدیم به اشکهایی که غرورشان شکست

تقدیم به اشکهایی که غرورشان شکست
ای که شبهای بارانی در کوچه های ذهنم پرسه می زنی
از پنجره کلماتم بر واژه های سوزان دلم می گذری
و مرا در پاییز تنهایی رها می کنی
بی انکه از چشمان نمناکم خبری بگیری

یاری که مرا کرده فراموش

یاری که مرا کرده فراموش ، تویی تو
با مدعیان گشته هم آغوش ، تویی تو
صد بار بنالم من و آن یار که یک بار
بَر ناله ی زارم نکند گوش ، تویی تو
در کوی غمت خوار منم ، زار منم من
در چشم دلم نیش تویی‌، نوش تویی تو
مارند خرابیم و تویی میر خرابات
ما اهل خطاییم و خطاپوش ، تویی تو
مدهوشی و مستی نه گناه دل زار است
چون هوش ربای دل مدهوش ، تویی تو
خون می خوری و لب به شکایت نگشایی
همدرد من ای غنچه ی خاموش ، تویی تو
صیدی که تو را گشته گرفتار ، منم من
یاری که مرا کرده فراموش ، تویی تو
آغوش رهی بهر تو خالی چو هلال است
از آی که شایسته ی آغوش ، تویی تو
« رهی معیری »

یه چیز

باد می زد شانه بر زلف سکوت
<< خضر فرخ پی کجا باد و باران را چه شد؟ >>
 افتاب امد کنار در نشست و گریه کرد
<< مهربانی های یاران را چه شد؟ >>
در شلال گیسوان یار دلها خفته اند 
پس کجا رفتند
<< اواز هزاران را چه شد؟ >>
هر ستاره سوخت در این اسمان یادش بخیر
در میان کوچه ؛ خواندی
<< میگساران را چه شد؟ >>
چشم نرگس در فراق چشم تو در خاک خفت
خاک را ؛ اخر چه امد
<< روزگاران را چه شد؟ >>
 در شب ما ؛صبح هرگز برنتابد تابناک
 در کنار هر دریچه
<< تک سواران را چه شد؟ >>
روزگاری جان مان در اتش عشقی بسوخت !
من به خاکستر نشستم
<< هوشیاران را چه شد؟ >>
اسمان ارزومندان چو رنگ شب گرفت
بانگ تلخ گریه امد ؛
<< باد و باران راچه شد؟ >>
در جهان سرد غربت ؛ صد پر پروانه سوخت
پر شکسته ریختند بر خاک
شمع ها خاموش شد ؛ هان
<< گلعذاران را چه شد؟ >>
 موج موی سوگواران در ستیغ شانه خفت
 لاله ها چون دل سیه ماندند ......................

( مهدی اخوان لنگرودی )
من دیگه چیزی نمی گم این شعر همشو گفته

آفتاب می شود

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
 شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
 تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
 به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود

 سلام دلی می بینم که شادو شنگولی چی شده اتفاقی افتاده؟ ها عزیز شعرای فروغ فرخ زادم که گاه گداری می خونی
ببینم عمو ناراحتی منو اینجور می بینی اگه اینجوره پس از ناراحتی بترک خوب مثل اینکه باورت نمیشه مگه نگفتم با همه غم و غصه ها خدا حافظی کردمه شایدم معنای خدا حافضی رو خوب بلد نیستی اگه این جوره من برات تعریفش می کنم تا یه وقت تا ابد در این جهل نمونی پس شروع می کنم ٬ خدا حافظی یعنی بری که بر نگردی یا میرم که بر نگردم یا بهتر بگم رفتنی که باز گشتی توش نباشه و خدا حافظی رو باید  این جور جاها به کار برد یه وقت به کسی نگی خدا حافظا !!!!!!!!!
سلام بچه ها می بینید روزگار مارو همیشه با این دل درگیریم هر روز سر یه موضوع جدید شما زیاد به دل نگیرید
این شعرم که معرف حضور همه هست خیلی دوسش داشتم گذاشتمش اینجا تا همه با هاش حال کنیم
روزگارتون خوش ٬ شاد باشین و سر حال به امید دیدار

راز نهان

سلام

باز امشب تا صحر خلوت گزیدم

به او گفتم چه بوده این نصیبم

غم دل با غریبان باز گفتم

غریبی نه عزیزی راز گفتم

به او گفتم از ایام گذشته

از ایامی که غم بسیار گشته

ازان دل دادگی های گذشته

از آن افسانه های نا نوشته

از ان نا مردمان مرد سیما

از ان ایام تلخ بی صباتی

بگفتم از غم هجر جدای

بگفتم از رفاقتهای ناکام

از ان از یاد رفتن های بسیار

از ان روزی که دل دلتنگ گشته

از ان روزی که دل از یاد رفته
از ان ایام تلخ ناامیدی

بگفتم از شکستنهای بسیار

از ان روزی که این دل بس غمین بود

ندارد همدمی خوشتر از این غم

غمم غم مونسم غم همدمم غم

عجب حال و هوای دارد این غم

بگفتا ای عزیز رفته از یاد

در این دنیا که مردم هم غمین اند

غم دنیا مخور ای نازنینم

در سته غم برایت یار گشته

و این غم مونست بسیار گشته

ولی این غم بلای آرزو هاست

اگر خواهی رسی روزی به جای

غم دنیا مخور تا می توانی

 ببینم دلی یعنی دیگه تموم شد همه اون بهانه گیری ها همه اون غم وغصه همه اون دل تنگی ها  درست میشنوم یا اینم مصداقی از اون مثل معروفه که می گه قصد کردم که دگر می نخورم بجز از امشب و فردا شب و شبهای دگر  امید وارم که این نباشه.

نه عزیز همه اینا که گفتی تمومی نداره و لی تا زمانی که نخوای هم تموم نمی شه و حالا که قصد کردمه تا آخرش میرم ٬ ازاین وضع مطمعنا که بهتره 

اینم غزل خدا حافضی با همه اون غم و غصه ها رو خواهم سرود و به یادگار خواهم گذاشت

 به قول اون دوست غریبه

 غم بلای آرزوهاست *** اگر خواهی رسی روزی به جای*** غم دنیا مخور تامی توانی

پس تا آماده شدن غزل وداع با غم

به کسی می سپارمتان که خود می داند.

بای